تاریخچه واقعه عاشورا از مدینه تا شهادت






















سایت مجمع صنایع هوایی جمهوری اسلامی ایران

مجمع هوانوردان ایران

بيعت نكردن با يزيد
وقتي امام حسن (ع) مجتبي به شهادت رسيدند شيعيان عراق جنبش كردند و به امام حسين (ع) نامه نوشتند.
براي بيعت با ايشان و خلع معاويه، ولي حضرت نپذيرفتند و جواب نوشتند كه در گرو عهد و پيمان با معاويه است و نمي تواند آنرا نقض كند تا مدت سرآيد و جان معاويه در آيد ولي بعد از اينكه معاويه در نيمه رجب سال 60 هجري به درك رسيد. يزيد به حاكم مدينه وليد بن عبيد بن ابوسفيان (نوه ابوسفيان) نامه اي مي نويسد و مرگ پدرش معاويه را اطلاع مي دهد و طي نامه اي خصوصي فرمان را از اين سه نفر (امام حسين (ع) – عبدالله بن عمر – عبدلله بن زبير) بيعت بگيرد و اگر بيعت نكردند، سرشان را براي من بفرست. وليد امام را احضار نمود، امام آنموقع در مسجد پيغمبر بودند.
خبر مرگ معاويه براي وليد ناگوار و هراسناك بود، ناچاراً مروان بن حكم را خواست. علت اينكه گفته مي شود (ناچاراً ) چون قبل از وليد ، حاكم مدينه مروان بود و بخاطر همين تغيير حكومت مدينه آنها با هم قهر بودند ولي خبر مرگ معاويه او را مجبور كرد با مروان حكم راجع به نامه يزيد مشورت كند. مروان گفت: هم اكنون تا خبر مرگ معاويه اعلام نشده آنها را احضار كن و اگر بيعت نكردند گردنشان را بزن چون رگ گردنشان را نزني هر كدام از آنها به ناحيه اي مي روند و مخالفت خود را اعلام مي كنند و مدعي خلافت مي شوند. وليد شخصي به نام عبدالله كه نوه عثمان (خليفه) بود را نزد حسين فرستاد عبدالله آنها را در مسجد يافت، عبدالله از آنها دعوت كرد نزد حاكم بروند، حضرت امام فرمود: عبدالله تو برو ما بعداً مي آئيم. عبدالله بن زبير به امام گفت: شما چه حدس مي زنيد؟ امام فرمودند: (اظن ان طاغيتهم قدهلك ) گمان مي كنم فرعون اينها تلف شده و ما را براي بيعت مي خواهند. امام فرمود: من ميروم، تو، عبدالله بن زبير چه مي كني؟ عبدالله بن زيير گفت: حالا ببينم چه مي شود! (نكته: اگر عبدالله بن زيير مطيع ولايت امر بود همان عمل امام را انجام مي داد و مانند پدرش زبير به امام علي (ع) خيانت نمي كرد.) عبدالله بن زيير شبانه از بيراهه به مكه گريخت و در آنجا متحصن شد. امام رفت و عده اي از بني هاشم را هم با خود برد و فرمود شما بيرون بايستيد اگر فرياد من بلند شد به داخل بريزيد و تا صداي من بلند نشده داخل نشويد.
مروان حكم(ل) كنار وليد نشسته بود. امام به وليد فرمود: چه مي خواهيد؟ حاكم گفت: مردم با يزيد بيعت كرده اند و نظر معاويه هم چنين بوده و مصلحت اسلام است و از شما خواهش مي كنم كه شما هم بيعت نمائيد. وليد دوست نداشت دستش بخون امام آغشته شود، با اينكه او از بني اميه محسوب مي شود تا اندازه اي با ديگران فرق داشت.
امام فرمود: بيعت من با شما در اين اتاق بسته كه سه نفر بيشتر نيستيم چه سودي دارد، شما بيعت را براي مردم مي خواهيد كه آنها هم به خاطر من بيعت كنند. حاكم گفت: راست مي فرمائيد، باشد براي بعداً. سپس وليد گفت: تشريف ببريد. مروان حكم گفت: چه مي گويي؟ اگر حسين بن علي از اينجا برود معنايش اين است كه بيعت نمي كنم سپس گفت: وليد، فرمان يزيد را اجرا كن (يعني حضرت را به شهادت برسان) امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوباند و فرمود: تو كوچكتر از آني. سپس امام بيرون رفتند و سه شب ديگر در مدينه ماندند، شبها سر قبر پيامبر (ص) مي رفتند و در آنجا دعا ميخواندند و از باريتعالي راهي را طلب مي نمودند كه رضاي خداوند در آن باشد.

حركت امام به مكه
در شب سوم سر قبر پيامبر (ص) بعد از دعا و گريه و زاري، خوابشان مي برد در عالم رويا پيامبر را مي بيند كه براي او حكم وحي را داشت خواب پيامبر را ديد كه گروهي از فرشتگان در سمت راست و چپ و جلوي پيامبر هستند پيامبر جلو آمد و حسين را به سينه چسبانيد و ميان دو چشمش را بوسيد و فرمود: حسين جان، گويا به همين نزديكي مي بينمت كه در زمين كربلا خون آغشته تو را و دست جمعي از امتم را كه تشنه سر بريده اند و با اين حالت باز اميد شفاعت را دارند، خداوند شفاعت مرا در روز قيامت به آنها نرساند حسين جان پدر و مادر و برادرت نزد من آمدند و مشتاق تو هستند، تو در بهشت جاي داري كه جز با شهادت به آن نرسي .حضرت فردا در دل شب از مدينه خارج شد يعني 27 يا 28 رجب از مدينه كوچ نمود و همراهش برادران ، فرزندان و برادرزادگان و همه خاندانش به جز محمد حنيفيه كه دستش فلج بود محمد حنفيه بعد از فهميدن حركت امام به او عرض كرد:

]برادر جان تو عزيزترين مردم نزد من هستي و خاندان من و خودم بايد از تو اطاعت كنيم ولي تو به مكه برو و اگر آرامش يافتي چه بهتر و اگر نه به يمن برو كه انصار پدرت آنجا هستند اگر آنجا را آرام يافتي بمان و اگر نه به ريگستانهاي بيابانها و دژهاي كوهستان پناهنده شو و از بلادي به بلاد ديگر برو تا ببيني كار مردم چه مي شود.[

امام حسين (ع) فرمودند: اگر در دنيا پناهگاهي هم نباشد بيعت نمي كنم. سپس محمد حنفيه گريستند و امام هم گريستند. سپس امام فرمود: اي برادر جان، تو مي تواني و آزادي در مدينه بماني و سپس سفارش نامه اي براي او نوشت ؛

بنام خداوند بخشنده مهربان، اين وصيتي است كه حسين بن علي (ع) به برادرش محمد معروف به ابن حنيفه مي نمايد، حسين گواهي مي دهد كه جز خدا معبود بر حقي نيست و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست كه به درستي از جا نب خدا مبعوث گرديده ، بهشت و دوزخ حق است و قيامت مي آيد و شكي ندارد و خداوند هر كه در گور است زنده مي كند. من براي شر و خودنمايي و به قصد فساد و ستم كردن خروج نكردم و همانا براي اصلاح امت جدم بيرون شوم و مي خواهم دين را رواج دهم و از منكرات جلوگيري كنم و به روش جد پدرم علي باشم، هر كس از من حق را بپذيرد حق را از خداوند پذيرفته و هر كس مرا رد كند صبر كنم تا خدا ميان من و قوم ستمكار قضاوت كند و او بهترين حاكم است اي برادر اين وصيت من است با تو

و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه انيب : و سپس نامه را تا كرد و مهر كرد و به برادرش محمد حنيفه داد و با او وداع كرد.

امام حسين هنگام حركت به سوي مكه از راه اصلي رفت (نه از راه بيراهه برعكس عبدالله بن زبير) بدين علت كه به ايشان نگويند ترسيد يا بعنوان طغيانگر او را نسبت دهند. بعضي از همراهان عرض كردند: يابن رسول الله لو تنكبت الطريق الاعظم بهتر است شما از راه اصلي نرويد چون ممكن است مامورين حكومت شما را برگردانند و يا مزاحمت ايجاد كنند. حضرت فرمود: دوست ندارم شكل يكي از آدمهاي ياغي و فراري را به خود بگيرم ،هر چه خداوند بخواهد همان مي شود. و به هر حال مسئله اول در حادثه حسيني (مسئله بيعت) كه هيچ شكي در آن نيست فقط موجب شد جرقه اين نهضت زده شود، بنابراين امتناع از بيعت توسط امام ارزش بيشتري نسبت به مسئله دعوت كوفيان دارد به جهت اينكه روزهاي اول است كه معاويه مرده و مردم اعلام ياري نكرده اند و يك حكومت جابر 20 سال توام با خشونت كاري كرده كه در تمام قلمرو او حتي مدينه و مكه در نمازهاي جمعه حضرت علي (ع) را به عنوان يك عمل عبادي (نعوذبالله) لعنت مي كردند و اگر صداي كسي در مي آمد ديگر اختيار سرش را نداشت و اگر مي خواستند نام امام علي(ع) يا حديثي از ايشان ببرند در اتاقهاي خلوت، پرده ها كشيده و دربها بسته و حتي يكديگر را قسم مي دادند كه فاش نسازند. در يك چنين شرايطي جانشين معاويه كه از او جوانتر، مغرورتر، سفاكتر و بي سياست تر است شخصي به نام امام حسين (ع) بخواهد به او بگويد نه! خوب، كار آساني نيست. اهل مكه، زائرين مكه و مردم اطراف خدمت ايشان مي رسيدند و عبدالله بن زبير هم كه شبانه از بيراهه وارد مكه شده بود در كنار كعبه جاي داشت و به نماز و طواف مي گذرانيد. عبدالله بن زبير هر دو روز يكبار به امام حسين (ع) سر مي زد ولي بيشتر از همه از امام ناراحت بود، زيرا مي دانست حسين (ع) در مكه است و حناي او رنگي ندارد و مردم حجاز با او بيعت نمي كنند.

نامه های اهل کوفه  
اهل كوفه وقتي فهميدند معاويه به درك رسيده به يزيد بدگويي كردند و فهميدند كه حسين از بيعت امتناع كرده و به مكه كوچ نموده، شيعيان دركوفه در منزل سليمان بن فرد خزائي انجمن كردند. سليمان گفت: شما شيعيان او و پدرش هستيد، اگر مي دانيد كه او را ياري مي كنيد و با دشمنش جهاد مي كنيد به او نامه بنويسيد و اگر سستي به خود راه مي دهيد او را فريب ندهيد. همگي بگفتند ما ياريش خواهيم كرد و خودمان را فداي او مي كنيم (چقدر زيبا او را ياري نمودند؟).
نامه هاي اهل كوفه چندين بار با فرستادگاني به سوي امام ارسال شد، يكي از آن فرستادگان كه از همه معروفتر است قيس بن مسهر صيداوي است. تمام نامه ها در ماه رمضان به دست امام رسيدند، حضرت نامه ها را خواند و از احوال مردم كوفه پرسيد و فرستادگان گفتند همگي منتظر حضور شما هستند تا شما را ياري نمايند. امام سپس قيام نمود و ميان ركن و مقام دو ركعت نماز خواند و از خداوند طلب خير نمود و مسلم بن عقيل و قيس بن مسر صيداوي را خواست و پاسخ نامه ها را به ايشان داد و آنها را به عنوان سفير اعزام به كوفه كرد و به مسلم فرمود تقوي پيشه كند و پاسخ نامه را مخفي دارد و اگر ديد در كوفه مردم متفق و مورد اعتماد هستند به حسين (ع) زود خبر دهد.
نامه امام اين گونه بود:
از طرف حسين بن علي (ع) به بزرگان مسلمين و مومنين، اما بعد، به درستي كه هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي براي آخرين بار نامه هاي شما را به من رسانيدند و از مقصود شما مطلع شدم و گفتار همه شما اين است كه ما امام نداريم و نزد ما بيا، شايد خداوند بوجود تو ما را به راه راست و حق متفق كند، من برادر و عموزاده خود مسلم بن عقيل را نزد شما فرستادم و دستور دادم كه حال شما را به من بنويسد، اگر راي بزرگان و فاضلان شما چنان است كه نامه هاي شما دلالت دارند، بزودي نزد شما مي آيم. ان شاءالله به جان خودم امامي نباشد مگر كسيكه طبق قرآن حكم كند، عادل باشد و دين حق را اجراء كند و خود را وقف كرده باشد والسلام.

رفتن حضرت مسلم به کوفه
مسلم بن عقيل نيمه ماه مبارك رمضان از مكه خارج و به سوي مدينه رفت و در مسجد رسول الله نماز خواند و با آشنايان خود وداع كرد و دو راهنما اجير كرد و با آنها از بيراهه به سوي كوفه حركت كردند، ولي متأسفانه راه را گم كردند و در هواي گرم عراق سخت تشنه شدند، بالاخره راهنمايان از روي تشنگي مردند. مسلم بن عقيل به قيس بن مسمر نامه اي داد كه براي امام ببرد براي امام نوشت :

اما بعد، من از مدينه با دو راهنما روانه شدم و راه را گم و تشنگي بر ما غلبه كرد و آنها (راهنمايان) مردند و به دنبال آب رفتيم، من از اين پيشامد نگران شدم اگر صلاح بدانيد مرا معاف كنيد و ديگري را بفرستيد.

امام پاسخ دادند : بعد از حمد خداوند، اما بعد نگران هستم كه از ترس اينكه تو را به آنجا فرستادم، استعفا خواسته باشي، به همان راهي كه دستور دادم برو والسلام.
مسلم حركت كرد و پنج سئوال به كوفه رسيد و به روايتي منزل مختار و به روايتي ديگر منزل مسلم بن عوسحبه اسدي رفت و با شيعيان رفت و آمد مي كردند، وقتي مسلم نامه امام را خواند همه گريه كردند؛ عابس بن ابي شبيب شاكري برخاست (بعد از حمد و ثناي خداوند گفت: هر وقت مرا بخوانيد اجابت مي كنم و همراه شما با دشمنان نبرد مي كنم و جلوي شما شمشير مي زنم تا به خدا برسم و جز ثواب چيزي نمي خواهم.) سپس حبيب بن مظاهر برخاست و جملاتي اينچنين گفت روايت شده است هجده هزار نفر با مسلم بيعت كردند.
مسلم بن عقيل بيعت آنها را به امام گزارش كرد و دستور آمدن او را به كوفه اعلام كرد . شيعيان آنقدر نزد مسلم بن عقيل رفتند تا ملاقاتش فاش شد، خبر به گوش نعمان بن شبير، والي كوفه رسيد. نعمان بالاي منبر رفت و مردم را امر كرد كه از او حذر كنند و گفت: من با كسي كه به جنگم نيايد جنگ ندارم ولي اگر شما به روي من بايستيد بنده هم خواهم ايستاد ولي اميد دارم كه جنگي پيش نيايد. عمر بن سعد و چند نفر ديگر به يزيد بن معاويه نامه نوشتند كه (مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان حسين با او بيعت كردند اگر كوفه را مي خواهي مردي قوي را حاكم كوفه كن چونكه نعمان بن بشير مردي ناتوان است).
وقتي نامه ها به دست يزيدبن معاويه (لعنه ا..) رسيد با مشورت معاونان ، عبيدالله بن زياد را كه آن زمان حاكم بصره بود با حفظ سمت حاكم كوفه نمود و در نامه اي به ابن زياد نوشت (مسلم بن عقيل را پيدا كن و او را زنداني ، تبعيد و يا بكش) (عبيدلله بن زياد نوه ابوسفيان است – بنابراين زياد برادر معاويه و يزيد پسر عموي ابن زياد است).

حرکت ابن زياد ( ل) به سمت کوفه

ابن زياد به سوي كوفه حركت كرد و برادرش را موقتاً حاكم بصره گماشت. ابن زياد با 500 نفر وارد كوفه شد، در حال ورود به كوفه خود را طوري نشان داد كه مردم او را با حسين (ع) اشتباه گرفتند و مردم استقبال با شكوهي از او نمودند (با ذكر الله اكبر ، لا اله الاالله و … ) چون ابن زياد شبانه وارد شهر شد و اين يكي از شاهكارهاي مهم سياسي ابن زياد است كه خود را به جاي حسين به مردم كوفه جا زد تا اينكه وارد دارالاماره شد، به پشت قصر دارالاماره كه رسيد نعمان بن بشير درب را به سوي او و يارانش بسته بود يكي از همراهان ابن زياد گفت درب را بگشا.
نعمان هم فكر كرد حسين (ع) است، گفت: تو را به خدا دور شو من جنگي با تو ندارم. ولي وقتي فهميد درب را به سوي ابن زياد باز كرد. نماز صبح ابن زياد بالاي منبر رفت و بعد از حمد و ثناي خداوند گفت: يزيد مرا والي شهر شما كرده و مرز و دارايي شما را به من سپرده و امر كرده به فرمانبران نيكي كنم و به عاصيان سختگيري كنم، من فرمان او را اجرا مي كنم. سپس گفت: به مسلم بن معقل بگوئيد تا از خشم من بر حذر باشد. سپس از منبر پائين آمد. مسلم بن عقيل گفته هاي او را شنيد و از منزل مختار به سوي خانه هاني بن عروه مرادي رفت و شيعيان از آن به بعد با كمال احتياط به منزل هاني مي رفتند و مردم با او بيعت مي كردند تا اينكه شماره آنها به بيست و پنج هزار نفر رسيد.
ابن زياد يكي از غلامان خود را به نام معقل خواست وگفت اين سه هزار درهم بگير و مسلم ابن عقيل و يارانش را جستجو كن و اين مال را به آنها بده و خود را از آنها وانمود كن. آن مرد به مسجد رفت و ديد كه مسلم ابن عوسجه براي حسين(ع) بيعت مي گيرد، نزد او رفت و گفت: من مردي شامي هستم و سه هزار درهم دارم، اين وجه را بگير و مرا نزد مسلم ببر تا با او بيعت كنم . معقل بعد از چند روز اصرار و رفت وآمد بالاخره توانست مسلم بن عوسجه را قانع كند و مسلم بن عوسجه هم او را به نزد مسلم بن عقيل برد. ابن زياد، محمد بن اشعث بن قيس (اشعث دشمن قسم خورده اهل بيت (ع)و محمد(ص) و جعده فرزندان او بودند) را خواند و به او گفت: برو منزل هاني و حالش را بپرس.
محمدبن اشعث به هاني گفت: ابن زياد حال تو را پرسيد، بيا به كاخ برويم تا او به تو خشم نكند. هاني قبول كرد و به كاخ رفت و اوضاع را خيلي بد ديد (معقل كه جاسوس ابن زياد بود معقل همان شخصي بود كه با سه هزار درهم منزل اخفاء مسلم بن عقيل را شناخت- مسلم بن عوسجه سه هزار درهم را به ابوثمامه صائدي داد، ابوثمامه صائدي هم جاسوس بود و شيعيان از وجود دو جاسوس بي خبر بودند اين دو جاسوس خطرناك در منزل هاني اسرار را به ابن زياد رساندند و اين دو نفر موجب شدند كه انقلابي كه زحمت ها برايش كشيده شده بود و از كوفه تا مكه گسترش داشت از هم گسيخته شود و دو ستون آن كه مسلم بن عقيل و هاني بودند منهدم گردد و بدين گونه زمينه براي كشته شدن امام حسين (ع) مساعد شد.
ابن زياد وقتي چشمش به هاني افتاد،گفت: خائن به پاي خودش آمد. ابن زياد به هاني گفت: اين چه فتنه اي است كه در خانه خود جاي دادي چرا مسلم را به خانه خود بردي ؟ آيا فكر كردي بر من پوشيده مي ماند. هاني انكار كرد، ابن زياد غلامش معقل را آورد و گفت: هاني او را مي شناسي؟ گفت: آري. و فهميد كه او جاسوس بوده است، هاني به ابن زياد گفت: باور كن من او را دعوت نكردم بلكه خودش آمد لذا من هم او را راه دادم و حمايت او بر من لازم است، اگر مي خواهي او را تحويل مي دهم در قبالش وثيقه بده. ابن زياد گفت: بخدا اگر او را نياوري، تو را مي كشم. ابن زياد كمي او را كتك زد و دماغش شكست. خبر به ياران و قبيله هاني رسيد كه هاني را كشته اند لذا كاخ را محاصره كردند، ابن زياد به شريح قاضي گفت: برو هاني را ببين و به آنها اعلام كن كه هاني زنده است. هاني به شريح گفت: به قبيله ام برسان اگر ده تن از آنها وارد شوند مرا نجات مي دهند و اگر برگردند مرا خواهند كشت. شريح با ديده باني كه ابن زياد او را همراه شريح كرده بود بيرون رفتند و شريح گفت با چشم خود هاني را زنده ديدم. بعدا شريح گفت: اگر ديده بان همراهم نبود پيغام هاني را به قبيله اش مي رساندم (براي اينكه گناه خود را توجيه كند.) تا اينكه جريان به مسلم بن عقيل رسيد، مسلم ياران هاني را خبر كرد و جمعاً 4 هزار نفر كاخ را محاصره كردند (اگر اتحاد داشتند كار كوفه و ابن زياد يكسره مي شد، ولي واقعاً كوفيان وفا ندارند) ابن زياد در قصر از روي ترس متحصن شد. در كاخ فقط 30 نفر محافظ و 20 نفر از اشراف بودند لذا ابن زياد نيرنگي زد و به محمدبن اشعث بن قيس و شمر بن ذي الجوشن و چند نفر ديگر گفت داخل مردم برويد و آنها را از مسلم دور كنيد خلاصه وعده و وعيدهاي دروغ موجب شد آن سپاه 4 هزار نفري در مقابل 50 نفر شكست بخورند، كار بجايي رسيد كه زنان مي آمدند و پسر و برادران و شوهران خود را مي بردند و به آنها مي گفتند تو برگرد مردم ديگر هستند. هنگام نماز مغرب كه شد مسلم فقط با 30 نفر در مسجد ماند و نماز مغرب را با همان 30 نفر خواند و بعد از نماز همه او را تنها گذاشتند.

حرکت حضرت امام حسين( ع) به سمت کوفه
امام وقتي براي حركت به عراق تصميم گرفت، ايستاد در مقابل خانه خدا و خطبه قرائي قرائت نمود كه برايتان مي خوانيم، امام فرمود :
حمد خدا، آنچه را خداوند خواهد و نيروئي جز به خدا نباشد –رحمت خدا بر فرستاده او –مرگ اطراف فرزندان آدم است، مانند گردنبند دوشيزگان ، چقدر شيفته گذشتگان خود هستم مانند شيفتگي يعقوب براي يوسف. قتلگاهي برايم انتخاب شد كه به آن برخوردم، گويا مي نگرم كه گرگان بيابان ميان نواويس و كربلا بندهايم را از هم مي برند (گورستان نصاري است كه زيارتگاه كنوني حربن يزيد رياحي در شمال غربي اين شهر است و كرب و بلا قطعه زميني بود در كنار نهر فرات) از آنچه تقدير شده گريزي نيست. رضاي ما خاندان اهل بيت، همان رضاي خداست. به بلايش صبر كنيم و مزد صابران را به ما دهد و تار و پود رسول خدا(ص) از او دور نشود و در محضر حق همه گرد او باشند. هر كه جان در راه ما مي دهد و تصميم ملاقات خدا دارد، با ما كوچ كند كه من بامداد كوچ مي كنم، ان شاءالله.

اين خطبه بسيار شيوا در همه كتب مقاتل نقل شده (امام به اين مردم جاهل و دنيا طلب خبر شهادت را مي دهد، حتي مي گويد كساني كه عاشق لقاءالله هستند بيايند، ولي عده اي فكر مي كردند امام به مقام دنيوي دست مي يابد لذا با او همراه شدند ولي در كربلا وقتي تعيين كردند امام به شهادت مي رسد او را رها كردند. جز72 تن)
شب حركت امام حسين(ع) از مكه محمدبن حنيفه نزد حضرت رفت و عرض كرد برادر جان، اهل كوفه همان كساني هستند كه ماداماً (محمد حنيفه از مدينه به خاطر فلج بودن با امام راهي نشده ولي بعداً خود را به مكه رساند) با پدر و مادر برادرت پيمان شكني كردند مي ترسم با تو هم چنان كنند، اگر اينجا بماني از همه اهل حرم عزيزتر و محفوظ تر هستي. حضرت فرمود: برادر، مي ترسم يزيدبن معاويه مرا در حرم غافلگير كند و حرمت حرم زير پا گذاشته شود. محمد حنيفه گفت: به يمن يا به گوشه بياباني برو.
حضرت فرمودند: پيشنهاد تو را مطالعه مي كنم. سحرگاه امام آماده حركت شد و خبر به محمد حنيفه رسيد، آمد و مهار شتر حضرت را گرفت و عرض كرد: برادر، مگر وعده ام ندادي كه در پيشنهادم مطالعه كني؟ امام فرمود: از تو كه جدا شدم، رسول الله(ص) نزد من آمد و فرمود اي حسين به عراق برو كه خداوند تو را مي خواهد كشته ببيند. محمد حنيفه عرض كرد: انا لله و انا اليه راجعون،پس با اين حال بردن اين زنان همراه خود چه معنايي دارد؟حضرت فرمود: خداوند خواسته آنها را اسير ببيند.
همچنين ام سلمه نزد امام آمد و عرض كرد: اي امام به عراق نرويد از رسول الله (ص) شنيدم كه فرمودند پسرم حسين (ع) در عراق كشته مي شود و يك شيشه خاك به من داد و فرمود آنرا پنهان كنم. امام حسين(ع) فرمود: من به ناچار كشته مي شوم و از تقدير حق تعالي گريز گاهي نيست، من روز وساعت و مكان شهادت و قتلگاه خودم را مي دانم و مي شناسم اگر مي خواهي آرامگاه خود و شهداي همراهم را به تو بنمايانم. ام سلمه عرض كرد: مي خواهم ببينم. امام نام خداوند را برد سپس به ام سلمه نشان داد و از خاك قتلگاه به او داد تا با آن خاكي كه از پيامبر داشت بياميزد و سپس به او فرمود: من روز دهم محرم بعد از نماز ظهر كشته مي شوم سپس فرمود درود بر تو باد، ما از تو خشنوديم. عبدالله بن زبير تنها شخصي بود كه از رفتن امام خوشحال مي شد زيرا در اقامت امام در مكه مردم او را هم تراز امام نمي ديدند.
قبل از اينكه خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام برسد امام از مكه خارج شدند، فرزدق شاعر در بيرون شهر مكه حضرت را ديد و به حضرت سلام كرد و گفت: پدر و مادرم قربانت شوند، چرا از حج شتابان خارج شدي؟ فرمودند اگر شتاب نمي كردم گرفتار مي شدم. حضرت فرمود: از مردم عراق چه خبر داري؟ گفت: دل مردم با تو است و شمشيرهايشان در برابر توست. بنابراين درست است كه حضرت از شهادت خود خبر داشت ولي اگر به كوفه هم نمي رفت بالاخره حضرت را به طريقي به شهادت مي رساندند و آنقدر خونش مانند كربلا حكومت يزيد و بني اميه را نابود نمي كرد.
لذا امام حركت كرد و به اولين منزل (تنعيم) رسيد، در اين منزل كاروان مالياتهايي كه به سوي شام براي يزيد مي رفت با حضرت برخورد كرد و حضرت آنها را تسخير نمود و به شتر داران كاروان فرمود: هر كدام شما يا با ما به عراق بيائيد و كرايه بگيريد و هر كدام كه از شما نيامد كرايه تا اينجا را بگيرد و برگردد. عده اي ماندند و عده اي رفتند در نتيجه شتران و بار آن غنائمي شد كه نصيب حضرت گرديد.
سپس به منزل بعدي (صفاح) رسيد در اين منزلگاه نامه عبدالله بن جعفر بن ابيطالب همسر حضرت زينب توسط فرزندانش عون و محمد به امام رسيد كه نوشته بود : اما بعد، تو را به خدا، تا اين نامه مرا خواندي برگرد ، من مي ترسم در اين سو كه مي روي هلاك خود و خاندانت شود، اگر تو از دست بروي زمين تاريك مي شود. تو چراغ هدايت و اميد مومنان هستي ، در رفتن شتاب مكن ، من به دنبال نامه مي آيم والسلام.
سپس عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعيد حاكم جديد مكه رفت و به او گفت: نامه اي به حسين بنويس و متعهد امان او بشود و وعده نيكي به او بده و تاكيد كن برگردد. عمرو بن سعيدگفت: هر چه مي خواهي بنويس من آنرا مهر مي كنم. عبدالله نامه را نوشت و به عمرو بن سعيد گفت: اين نامه را با برادرت يحيي بن سعيد و من همراه كن كه امام آسوده خاطر گردند. يحيي بن سعيد و عبدالله بن جعفر خودشان را به حضرت رساندند ولي حضرت باز قبول نكردند سپس عبدالله بن جعفر به فرزندان ، عون و محمد دستور داد با امام باشند و براي حفظ او بجنگند و خودش و يحيي برگشتند. امام حسين (ع) شتابان به سوي عراق حركت خود را ادامه داد تا به منزل بعدي (ذات عرق) رسيد و شخصي به نام بشر بن غالب را ديد و از عراق پرسيد، او گفت: دلها با شماست و شمشيرهايشان در برابر شما.
حضرت سپس به منزل بعدي (حاجر) رسيد و به قيس بن مسمر ؟؟؟ اول (قرار بود با مسلم به كوفه بروند و بخاطر تشنگي به دستور مسلم به سوي حضرت روانه شد تا پيغام مسلم را برساند) نامه اي به اين مضمون نوشت تا به كوفه ببرد؛

بسم الله الرحمن الرحيم، از طرف حسين بن علي به برادران مومن خود
من حمد خدايي كه جز او معبودي نيست به شما تقديم مي دارم، اما بعد، نامه مسلم بن عقيل به من رسيد و از خوش نيتي بزرگان شما بر ياري و گرفتن حق ما حكايت داشت از خداوند عزوجل خواستارم كه براي ما خوش پيش آورد و به شما بزرگترين مزد را بدهد. من روز سه شنبه 8 ذي الحجه به سوي شما آمدم چون فرستاده من نزد شما آيد كار خود را جمع و جور كنيد و آماده باشيد كه من همين روزها نزد شما مي آيم و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته

نامه اي كه مسلم به امام نوشته بود كه بيعت گرفته ام و به كوفه بيا ،27 روز قبل از شهادتش بوده است.
همچنين هنوز خبر شهادت مسلم بن عقيل در اين منزل (حاجر) به حضرت نرسيده است.قيس بن مسمر صيداوي نامه امام را به كوفه برد كه در قاوسيه توسط حصين بن غير دستگير شد و او را نزد ابن زياد فرستاد، قيس بن مسمر نامه حضرت را قبل از دستگير شدن پاره نمود و آن را بلعيد. ابن زياد به او گفت: چرا نامه را پاره كردي؟ گفت: تا نداني كه در آن چه نوشته شده است. از قيس پرسيد: نامه از طرف كسي براي چه كسي نوشته شده است؟ گفت: از طرف امام به جمعي از اهل كوفه كه نام آنها را نمي دانم. ابن زياد غضب نكرد و گفت: تو را از خود جدا نكنم تا نام آنها را بگويي با اينكه بالاي منبر روي بر حسين(ع) و پدر و بردارش لعن بفرستي، قيس قبول كرد كه بالاي منبر برود .
قيس بالاي منبر رفت، بعد از حمد و ثناي باريتعالي، صلوات بر پيغمبر فرستاد و براي علي (ع) و حسن(ع) و حسين(ع) طلب رحمت كرد و ابن زياد، پدرش و سركشان بني اميه را تا آخر لعنت فرستاد و سپس گفت: اي مردم حسين(ع) مرا به سوي شما فرستاده و در فلان منزل او را به جا گذاردم، او را اجابت كنيد. قيس بن مسمر را به پائين منبر كشاندند و مانند مسلم بن عقيل او را از قصر به پايين پرتاب نمودند و ايشان هم به شهادت رسيد.
امام از حاجر به سوي مامن آبهاي عرب و سپس به خزيميه و سپس به زرود رسيد، در اين منزل اتفاق جالبي افتاد، حضرت ياران خود را گلچين مي كرد تا خالصان با او باشند و اينطور نبود كه72 تن نيز همراه او باشند.
راوي مي گويد من با زهير بن قيس از مكه مي آمدم و با حسين(ع) همسفر بوديم و بسيار برداشتيم كه با حسين(ع) منزل كنيم هر وقت حسين(ع) حركت مي كرد ما بار مي انداختيم و هر وقت امام منزل مي كرد ما حركت مي كرديم تا اينكه ناچار شديم در اين منزل با حسين(ع) فرود آئيم ما سه نفر نشسته بوديم كه فرستاده حسين آمد و به زهير بن قيس گفت: امام با شما كار دارد . زهير لقمه را زمين گذاشت و در جا خشكش زد دلهم همسر زهير گفت: فرزند رسول الله(ص) تو را احضار نموده و نمي روي؟ زهير به نزد حضرت رفت و با چهره بازگشت و دستور داد هر كس مي خواهد دنبال من بيايد و هر كس نمي خواهد برگردد. در همين منزل زرود، مردي از كوفه مي آمد تا حسين(ع) را ديد راه خود را كج نمود . دو تن از ياران امام خودشان را به او رساندند و سلام كردند و گفتند: از چه قبيله اي؟ گفت: از اسد. آنها هم گفتند: ما هم اسدي هستيم. سپس از او درباره كوفه پرسيدند، گفت: مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را به شهادت رساندند و پاي آنها را گرفتند و در بازار مي كشاندند، آندو نفر خبر شهادت مسلم و هاني را در منزل بعدي به نام ثعلبيه به حضرت گفتند حضرت استرجاع گفتند (انا لله …) و به اصحابش فرمود: آب زياد برداريد و حركت نمودند تا به منزل زياد رسيدند و در اين منزل جز شهادت عبدالله بن يقطو خبري به او نرسيد، آنجا نامه اي نوشت و براي همراهانش خوانده شد؛

بسم الله الرحمن الرحيم، بعد، خبر جانگدازي به ما رسيده؛ مسلم و هاني و عبدالله بن يقطر شهيد شدند، شيعيان ما در كوفه كناره گرفتند، هر كدام از شما كه دلش مي خواهد برگردد به او حرجي نيست و بيعت از او برداشته شد

وچون خيلي از مسلمانان از مكه به اين دليل با حضرت راهي شدند كه فكر مي كردند حضرت خليفه خواهد شد و آنها به نان و نوايي مي رسند، لذا امام عمداً اين نامه را نوشت كه خواص بمانند و فقط همانهايي ماندند كه از مدينه همراه حضرت بودند، همچنين براي همين نامه نوشت كه با آنها روبرو نشود تا مبادا خجالت بكشند.

شهادت حضرت مسلم
او در برابر دشمن در كوچه هاي كوفه سرگردان شد و نمي دانست كجا برود تا اينكه رسيد به درخانه زني به نام طوعه كه كنيز اشعث بن قيس بود،او آزاده شده بود و فرزندي به نام بلال داشت، مسلم به او سلام كرد و از او طلب آب كرد، زن به او آبي داد و از او پرسيد سيراب شدي؟گفت: بله. گفت برو به خانه ات و سه بار تكرار نمود و وقتي ديد مسلم نمي رود، گفت: خوب نيست مقابل خانه من مي نشيني. مسلم فرمود: من در اينجا خانه اي ندارم. آن زن تا فهميد او مسلم بن عقيل است از او پذيرائي نمود . طولي نكشيد كه پسرش بلال آمد از اينكه مادرش در اتاق ديگري زياد رفت و آمد مي كند مشكوك شد بعد از اصرار ، مادرش گفت مسلم بن عقيل بما پناهنده شده و از او قول گرفت اين راز را مخفي نگهدارد. ابن زياد وقتي ديد اطراف كاخ خالي شد به مسجد رفت و دستور داد كه جار بزنند هر كس به مسجد نيايد خونش مباح است. مسجد پر از جمعيت شد و بعد از نمار گفت: خون هر كس كه او را در خانه اش پناه دهد حلال است و هركس او را نزد من بياورد جايزه خواهد گرفت. و به حصين بن نمير رئيس پاسبانان گفت كوچه ها را ببند و خانه ها را بازرسي كند. بلال با واسطه پيش محمد بن اشعث رفت، محمد ابن اشعث هم به ابن زياد گفت به همراه ابن زياد گروهي شصت نفري را همراه محمدبن اشعث راهي منزل طوعد نمود، مسلم بن عقيل وقتي شيهه اسبان را شنيد جامه جنگ پوشيد و به طوعه گفت: تو نيكي خود را به پايان رساندي و بهره و شفاعت خود را از رسول الله(ص) انشاء الله گرفتي و من ديشب عمويم حضرت علي(ع)را خواب ديدم و فرمودند تو فردا پيش من مي آيي.
مسلم بن عقيل با آنها جنگ را شروع نمود و به روايتي چهل ودو نفر را به درك فرستاد، خبر به ابن زياد رسيد و به محمدبن اشعث گفت: ما تو را فرستاديم تا يك مرد را براي ما بياوري. محمدبن اشعث گفت: اي امير، به خيالت مرا دنبال يكي از تره فروشهاي كوفه فرستادي؟ مگر نمي داني كه مرا دنبال شيري درنده فرستاده اي. ابن زياد دست به مكر و نيرنگ زد و به محمدبن اشعث گفت: او را امان بده تا بر او دست يابي. محمدبن اشعث به مسلم گفت: تو در اماني ديگر نجنگيد. مسلم فرمود: چه اعتمادي به امان عهد شكنان نابكار است تا اينكه مردي از پشت، نيزه اي به او زد و ايشان نقش زمين گشتند و اسيرش نمودند.
در تاريخ آمده از ناتواني او را سنگباران كردند تا خسته شد. مسلم به محمدبن اشعث گفت: گمان مي كنم تو از امان من، عاجز هستي لذا از تو خواهشي دارم كسي را نزد امام حسين (ع) بفرست و به او خبر بده كه نيايد زيرا آنها همگي ياران پدرت مي باشند كه از دست آنها آرزوي شهادت مي كرد.
محمدبن اشعث قسم خورد اين پيغام را برساند محمد بن اشعث كسي را راهي نمود و پيغام اسارت و شهادت مسلم را رساند. امام فرمودند: هرچه مقدر است مي شود و فساد امت را به حساب خداوند مي گذاريم. محمدبن اشعث مسلم را به قصر برد و نزد ابن زياد رفت، مسلم آبي خواست برايش آوردند جام را گرفت كه بنوشد جام پر از خون شد. سه بار جام را عوض كردند تا اينكه دفعه سوم دندانها ثناياي حضرت مسلم در جام افتادند و دوباره پر از خون شد، مسلم گفت: الحمدالله، اگر قسمت من بود نوشيده بودم. مسلم را به نزد ابن زياد بردند ولي به او سلام نكرد مسلم گفت وصيتي دارم و رو به عمر بن سعد وقاص كه از خويشان او بود كرد وگفت: من در كوفه هفتصد درهم قرض گرفتم آن را به حساب دارائي خودم در مدينه بپرداز و جسد مرا از ابن زياد بگير و به خاك بسپار و كسي را نزد حسين(ع) بفرست كه او را برگرداند. عمر بن سعد وصيت او را به ابن زياد گفت، ابن زياد گفت وصيت او را به همگي انجام بده ولي وصيتش را درباره جسدش نمي پذيرم. مسلم را به بالاي قصر بردند استغفار نمود ابتدا سرش را بريدند.(كشنده او بكيربن حمران بود.) ابتدا سرش و سپس بدن مباركش را از بالاي قصر به پائين انداختند. سپس هاني بن عروه را به بازار بردند و دست بسته گردن زدند.(هاني وقتي در قصر اسير بود چهار هزار زره پوش وهشت هزار پياده دنبال او و مطيع او بودند و به روايتي ديگر هم پيمانان او سي هزار نفر قيد شده است ولي در اين موقع همه از ترس پاسخ ياري او را ندادند. هاني بن عروه پيامبر را درك كرده بود و در سن هشتاد ونه سالگي شهيد شد) سپس ابن زياد سر هر دو را براي يزيد فرستاد و نامه تشكري از يزيد دريافت كرد. مسلم بن عقيل روز چهارشنبه (شب عرفه) نهم ذي الحجه سال شصت هجري به شهادت رسيد و همان روز امام حسين (ع) از مكه به كوفه حركت كرد.
عمربن سعيد بن عاص با قشون بسياري به مكه آمد و از طريق يزيد حاكم مكه شد وي از يزيد بيست و سه دستور داشت كه اگر حسين در برابر او ايستادگي كرد با او بجنگد و او را به قتل برساند.
مسلم اول شخصي از بني هاشم بود كه سرش را جدا كردند و بدنش را به دار آويختند و سرش اول سري بود كه به دمشق فرستاده شد.

برخورد امام حسين(ع) با لشکر حربن يزيد رياحي
حضرت از مكه حركت نمود تا به گردنه بطن رسيد آنجا به يارانش فرمود: مرا كشته بدانيد. اصحاب گفتند: چرا؟ ابا عبدالله گفتند: خوابي ديدم كه سگهايي مرا مي گزند و سگي ابلق از همه بدتر بود. سپس از گردنه سرازير شدند تا به شراف رسيدند آنجا هم دستور فرمودند آب بيشتري بردارند، از شراف حركت كردند در بين راه يكي از همراهان حضرت تكبير گفت و جمله لاحول و لا قوه الا بالله را تكرار نمود. امام علت را پرسيدند، عرض كرد: من به اين سرزمين آشنا هستم. در اينجا نخل وجود ندارد ولي از دور نخل ديده مي شود عده اي گفتند گوش اسبان است و پرچم مي باشند. حضرت فرمودند در اينجا پناهگاهي هست كه آنرا پشت خودمان قرار مي دهيم، آن پناهگاه تپه ذوجسم بود امام دستور دادند چادرها را بر پا كردند.
آنها نزديك به هزار نفر سوار به فرماندهي حربن يزيد بودند درگرماي ظهر سپاه حر مقابل امام و يارانش ايستادند، امام نيز به يارانش فرمود به آنها آب بدهيد حتي به اسبان آنها نيز آب دادند، هنگام اذان امام به حجاج بن مسروق دستور داد اذان بگويد. سپس امام بعد از حمد و ثنا فرمود: اي مردم نزد شما نيامدم تا اينكه نامه هاي شما آمد كه ما امام نداريم نزد ما بيا شايد خداوند بوسيله تو ما را هدايت كند، اگر بر سر قول خود هستيد من آماده ام و به وجه اطمينان بخشي پيمان خود را به من بدهيد و اگر آمدن مرا خوش نداريد به همانجا كه از آن آمده ام برگردم. سپس به موذن گفت اقامه بگويد نماز جماعت را خواندند، هنگام عصر حسين به اصحاب دستور حركت داد و يكبار ديگر براي اتمام حجت فرمود:اي مردم اگر شما تقوي داشته باشيد و حق را به اهلش واگذاريد خدا را پسنديده تر است و ما خاندان محمديم و به ولايت به شما شايسته تريم، اگر ما را نخواهيد و بر خلاف نامه ها و فرستادگاني كه نزد من فرستاديد نظر داريد من بر مي گردم. حربن يزيد گفت: به خدا من از اين نامه و فرستادگاني كه مي فرمائيد خبر ندارم. حسين به يكي از يارانش عقبه بن سمعان فرمود: آن نامه ها را جلوي او بريز. حر گفت: ما از آن كساني نيستيم كه نامه نوشتند و دستور داريم از تو دست برنداريم تا به كوفه نزد ابن زياد ببريم. امام به اصحابش فرمود: سوار شويد و برگرديد. خواستند كه برگردند حر مانع شد و حسين(ع) به حر فرمود: مادرت به عزايت بگريد. حر گفت: اگر شخص ديگري از عرب چنين مي گفت از جوابش نمي گذشتم ولي من نمي توانم جز به نيكي نام مادرت را ببرم و من تو را رها نمي كنم،من دستور جنگ با تو را ندارم اگر امتناع داري از راهي برو كه به كوفه نرود و به مدينه نرسد، اين پيشنهاد مورد موافقت واقع شد. حضرت به سوي غريب سپس قادسيه و بعد به بيضه رسيد و براي اصحاب خود و حر بن يزيد خطبه اي خواند بعد از حمد و ثنا فرمود:
هر كه سلطان جوري ببيند كه حرام خدا را حلال شمارد، پيمان خدا را بشكند، سنت رسول خدا را مخالفت كند، در ميان بندگان خدا به ناحق عمل كند و در برابر او سكوت نمايد برخدا لازم است كه او را همنشين وي سازد. اين زمامداران به فرمان شيطان چسبيده اند و فرمان خدا را وانهاده اند و فساد را رواج دادند و بيت المال را خاص خود نمودند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام دانستند، من سزاوارتر هستم براي تغيير دهند خاصه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما گفتند كه با من بيعت كرديد و تععهد نموديد مرا به دست دشمن ندهيد من حسين بن علي(ع) فرزند فاطمه(س) دختر رسول خدايم(ص) جانم با جان شماست و خاندانم خاندان شما، عهد خود را شكستيد و اينكار را با پدر، برادر و پسر عمم مسلم بن عقيل كرديد، فريب خورده شما بيچاره است بخت خود را واژگون كرديد و خدا مرا از شما بي نياز كند والسلام عليكم ...

راوي مي گويد سپس زبير بن قيس برخاست و گفت: يابن رسول الله(ص) بخدا اگر دنيا هميشه باشد و ما در آن جاويدان بوديم و تنها براي ياري تو از آن بيرون مي رفتيم بيرون رفتن با تو را بر اقامت در آن اختيار مي كرديم. راوي همچنين مي گويد حسين (ع) در حقش دعا كرد. سپس نافع بن هلال بن نافع بجلي برخاست و گفت: بخدا ما از بقاء پروردگار خود ناخوش نيستيم و بر اراده خود هستيم، با دوستانت دوستي و با دشمنانت دشمني كنيم. سپس يزيد بن خيضر برخاست و گفت: يا بن رسول الله(ص) خدا بر ما منت نهاد كه پيش رويت نبرد كنيم تا پاره پاره شويم و در قيامت جدت شفيع ما باشد، سپس امام و اصحاب حركت كردند تا به محذيب الهجانات رسيدند، ناگاه چهار شتر سوار از كوفه آمدند كه طماح بن عدي رهبرشان بود، حربن يزيد رو به آنها كرد و گفت: اينها اهل كوفه هستند، من اينها را زنداني مي كنم. امام فرمود: اينها ياران من هستند و با جان خود از اينها دفاع مي كنم.
اصحاب امام برگزيدگان عصر او بودند كه به مقام شامخ مصلحان جهان رسيده و در گوشه و كنار پراكنده بودند(يكي از اسرا سفر حضرت از مدينه به سوي مكه و از مكه به سوي كوفه و گرفتاريهاي سر راه همان جمع آوري آنان بوده است و اگر نه، اين چهار نفر از كوفه خود دليل روشني براي اين موضوع هستند كه از وضع مسافرت حضرت بي اطلاع بودند و از بيراهه خود را به حضرت مي رساندند) امام از آن چهار نفر كه از كوفه آمده بودند خبر پرسيد محمدبن عبدالله عائدي يكي از همان چهار نفر عرض كرد: مردان كوفه رشوه كلاني گرفته اند، حكومت دل آنها را به دست آورده و همه بر عليه شما محكومند. از حال قيس بن مسمر پرسيد و او خبر شهادت قيس را گفت، امام اشك ريختند و فرمودند: بار خدايا، ما و آنها را در بهشت جاي ده و در قرارگاه رحمت خود و گنجينه ثوابت ما را نعمت ده.
امام حركت نمودند تا به قصر بني مقاتل رسيدند، آخر شب امام حسين(ع) دستور دادند دوباره مشكهاي آب را پر كنند و از قصر مقاتل كوچ كردند. عقبدبن سمعان مي گويد: با حضرت مي رفتيم كه در پشت اسب خود، آقا چرتي زدند و بيدار شدند و كلمه استرجاع را به زبان آوردند و دو سه بار تكرار نمودند.

خواب امام حسين(ع) بر روي اسب و علي اكبر(ع) 
كاروان كه به سوي كربلا حركت مي كرد (در مسير قصر بني مقاتل)، وجود مقدس حضرت ابي عبدالله(ع) روي اسب خوابشان مي برد، طولي نمي كشد كه سر را بلند مي نمايد و مي فرمايد: انا لله و انا اليه راجعون (آيه استرجاع، سوره بقره 156). تا اين جمله را فرمود همه اصحاب به يكديگر گفتند: اين جمله براي چه بود؟ آيا خبر تازه اي است؟ (علي اكبر(ع) فرزند عزيزش همان فرزندي است كه ابي عبدالله(ع) او را خيلي دوست داشت، همان فرزندي كه شبيه ترين افراد به رسول اكرم(ص) بود) حضرت علي اكبر (ع) جلو آمد و عرض كرد: يا ابتالم استرجعت؟ چرا آيه استرجاع را قرائت نموديد. حضرت فرمود: در عالم خواب صداي هاتفي به گوشم رسيد كه مي گفت القوم يسيرون والموت تسيربهم، اين قافله حركت مي كند در حاليكه مرگ اين قافله را حركت مي دهد. از صداي هاتف اين طور فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است. سخن حضرت علي اكبر (ع) خيلي زيبا و معنادار است، همان حرفي كه حضرت اسماعيل(ع) به حضرت ابراهيم(ع) مي گويد (وقتي ابراهيم(ع) به اسماعيل(ع) مي گويد: فرزند، مكرر در عالم رويا مي بينم و مي فهمم كه از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم. اين فرزند مي گويد: يا ابت افعل ما تومر ستجدني ان شاءالله من الصابرين؛ پدر جان امر خداوند را انجام بده بدان انشاءالله از صابرين خواهي يافت (سوره صافات، آيه 102) وقتي ابراهيم(ع) مي خواهد سر اسماعيل(ع) را ببرد، چنين به او وحي مي شود: فلما اسلما و قله للجبين ونا ديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرويا (سوره صافات آيه 104)؛ ما نمي خواستيم كه سر فرزندت را ببري، هدف ما آن نبود و در آن كار فايده اي نبود، هدف اين بودكه معلوم شود پدر و پسر در مقابل امر خداوند چقدر تسليم هستيد؟ اين تسليم را هر دو نشان داديد، پدر تا سر حد قربان كردن و پسر تا سرحد قرباني شدن، ما بيشتر از اين نمي خواستيم، سر فرزندت را نبر.).
علي اكبر (ع) هم فرمود: پدرجان، او لسنا علي الحق؟ مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟ به سوي هر سرنوشتي كه مي رويم، برويم. حضرت حسين (ع) به وجد آمد و اين شادي را از دعاي ايشان مي توان فهميد، ايشان فرمودند: من قادر نيستم پاداشي را كه شايسته پسري چون تو باشد را بدهم، از باريتعالي مي خواهم خدا به تو آن پاداشي را كه شايسته چنين فرزندي است به جاي من بدهد. جزاك الله عني خيرالجزاء.
قربان شما اي اباعبدالله(ع)، حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشورا چگونه علي اكبر(ع) در مقابل چشمان پدر، جان مي دهد؟

رسيدن کاروان به کربلا 
بالاخره حضرت به نينوا رسيدند، وقتي امام به زمين كرب و بلا رسيد پرسيدند: نامش چيست؟
گفتند: عقر امام فرمود: خدايا پناه مي برم به تو از عقر (پي كردن). دوباره فرمودند: نام ديگرش چيست؟ گفتند: نينوا هم مي گويند. باز نام ديگرش را حضرت پرسيد كه اين بار گفتند: كربلا هم مي نامند، امام سخت گريستند، آن خاك را بوئيدند و فرمودند: اين همان زميني است كه جبرئيل از آن به رسول خدا (ص) خبر داده و من در آن كشته مي شوم. سپس فرمودند: اينجا بارانداز ماست، منزل كنيد اينجا خون ما ريخته مي شود.
حر بن يزيد و سپاهش هم سوي ديگر منزل كردند ناگاه سواري بر اسب از كوفه آمد و به حر سلام كرد و به حسين(ع) بي اعتنايي نمود و نامه اي از ابن زياد به حر داد كه نوشته بود (اما بعد چون نامه من به تو رسيد بر حسين(ع) سخت بگير و او را در يك زمين عريان بازداشت كن كه نه قلعه اي داشته باشد و نه آبي، فرستاده ام با تو باشد تا به من خبر رساند كه دستور مرا اجرا كردي والسلام) حر آنها را مجبور كرد كه در همان جا كه نه دهي بود و نه آبي منزل كنند. امام فرمود: واي بر تو بگذار در اين ده نينوا يا غاضريه يا شفيه منزل كنيم. حرّ گفت: به خدا نميتوانم چون اين بازرس من است. زهير بن قين عرض كرد: يابن رسول الله(ع)، آنچه پس از اين باشد بدتر از اين است كه مي بينيم و جنگ با اين عده براي ما آسانتر است از جنگ با آنها كه بعد از اين مي آيند. ولي امام قبول نكردند (امام پنج شنبه 2 محرم سال 617 وارد كربلا شد و خيمه هايشان را به پا كردند ) سپاه امام فرود آمدند و حر هم تشويق را پياده كرد و به عبدالله بن زياد نامه نوشت و منزل گرفتن امام را در زمين كربلا به او خبر داد.
نامه ابن زياد به امام حسين(ع) رسيد كه گفته بود (اي حسين(ع) به من خبر رسيده كه به كربلا منزل گرفتي، يزيد به من نوشته كه سر به بالين ننهم و سير نخورم تا تو را به خدا برسانم يا تسليم حكم من و حكم يزيد بن معاويه شوي والسلام) امام نامه را خواند و به دور انداخت و فرمود: مردمي كه رضاي خلق را به خشم خدا خريدند رستگار نشوند. قاصد جواب نامه را خواست، فرمود: جواب ندارد، عذاب دارد. قاصد برگشت و ابن زياد خشمگين شد و رو به عمر بن سعد كرد و او را به جنگ حسين(ع) مامور نمود. ابن زياد با اين حيله يك هدف داش

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:17 توسط مهران|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->
Design By : Pars Skin